واگویه های مادر شهیدان محمدزاده*8*
درگیر می شد ، و حتی اجازه ی نصب یک پوستر تبلیغاتی را هم از ایشان سلب می کرد ، سال 60 در مبارزات علیه منافقین جنگل 8 ماه در جنگل های آمل ماند و خم بر ابرو نیاورد. لباس سپاه از تن ابوالقاسم در نیامد و در آخر هم چسبیده بر تنش گواه سوختن پروانه وار او گردید. حتی در شب عروسی اش هم که با اصرار من و پدرش آن را پذیرفته بود با لباس سپاه آمد و با همان لباس هم با میهمانانش عکس گرفت. پسرم بگذار درد های دلم را با تو راحت تر بگویم که آنروز برادرت ابوالقاسم چه داغ بزرگی را سر سفره ی صبحانه بر دلم نهاد ؛ وقتی بازوهایش را نشان داد و گفت: «مادر بازو هایم را می بینی؟! اینها باید در جبهه بسوزند و بدان که گوشت هایم مثل روغن داغ خواهند شد.» و من پریشان و اشفته به او گفتم: «این چه حرف هایی است که می زنی؟! نزن این حرف ها را» و دوباره مهربان نگاهم کرد و گفت: «مرا ببخش مادر ، چون می خواهم تو را برای آنروز ها آماده کنم ؛ مادر ، شما خودتان هستید و جسد سوخته مرا می بینید» همان نیز شد ؛ وقتی خواستم جنازه اش را ببینم مثل امروز که بعد از آن همه اصرار و خواهش ، توفیق دیدار تو را کسب کرده ام به من گفتند: «چیزی از او باقی نمانده که بخواهی ببینی!» گفتم:«من که چیزی نمی خواهم ، چیزی که در راه خدا داده ام نمی خواهم پس بگیرم ؛ آنوقت که ساکشان را خودم آماده می کردم انتظار شهادتشان را هم داشتم» و با صلوات و تکبیر بر سر جنازه سوخته قاسم رفتم ... ادامه دارد ... کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده |